یونا

چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۰۴ ق.ظ

بی درخت

این ستون های آبی و فیروزه ای.خیال های در گذر من.انگار پاهایم بر سنگفرش هایی ازباران خیس عبور می کنند.چه فرق می کند واژه ها در به در شوند؟ چه فرق می کند برویم؟ چقدر مانده مگر؟ وقتی برخیزم باز دست است و دهان.باز گوش و همان حرف ها.پس چه فرق می کند.تو این راه طولانی را نیامده ای.و من  ییهوده نگرانم.می آیی.و یک روز به آغوش شرم من و خنده ی تو ختم می شود.که من پر می شوم از نهیب نگو ، نگو ، نگو.و تو حرف می زنی و حرف می زنی.و خلوتمان ذره ذره.و تازه اگر بیایی اینجا  در نگاه های دیگران  بیهوده منتظر نگاهی یا لبخندی.تمام می شود.می دانم.امروز زمستان است.اینجا آفتاب و سردی دارد.اینجا انگار همه منتظر، تکیه داده ایم به دیواری.دست ها در جیب.چشم ها بسته رو به گرمای خورشید.ابتدای تاریکی.ابتدای نور.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۰/۰۶
یونا یونا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی