چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۵۰ ب.ظ
شب نقاب عمومی است
خانه این چاردیواری است .یک سو به خیابان.یک سو به کتاب هایم.به آشپزخانه.دری به پله ها و بعد کوچه و باز خیابان.اینجا صبح ها بیدار می شوم.حوالی شش.چیزهای بی ارزشی می نویسم.می نشینم روی صندلی آشپزخانه.زیر کتری را روشن کرده ام قبلا.می نشینم و روی کاغذهایی پراکنده می نویسم.و منتظر می مانم که مغزم بیدارشود و برنامه های هر روزش بالا بیاید.همان اتفاقات هر روزه.خبرخوانی ها از تلگرام و اینستا.نگران مباداها و اگرها. و روز را من آغاز می کنم و تحویل دیگرانش می دهم.و شب که چراغ هامان کم کم خاموش می شود ناگهان به یاد می آیند.فانوس های روشن در شب عمیق کوهستان.درخت ها.زندگی های پیش از اینم.آتش ها.درخت ها.شب ها دیگر عمیق نمی خوابم و هر بار که برمی خیزم در همین خیابانم.همین چاردیواری.
۹۶/۱۲/۰۹