یونا

سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۵ ب.ظ

چهارم تیر نود و هشت

از یاد می برم نوشتن را. تن می دهم به هر چه اتفاق می افتد. می خوانم برای کار. می نویسم برای کار. تو می گویی یک بار شاید همین روزها با هم به ییلاق برویم. تو سرت درد می کند چون کسی را سه روز است ندیده ای. بی خبر هستی. من تمام خبرهایم همین. شهر پر از صداست.آژیرها و بوق ها. من از خلوت خانه راضی هستم و از این بازگشت به اینجا. اما امروز حال خوشی ندارم. صبح در گرما به کلاس می روم. آدم های دیگری غیر خودمان می بینم.ما همدیگر را برای هم روایت می کنیم.خاطرات، شنیده ها، غصه ها و خنده ها.بعد من از خانه شان به خیابان می آیم. در ذهنم پول ها را جمع می زنم. در ذهنم کمی شاد کمی غمگینم. به خانه برمی گردم. همه چیز سر جای خودش است.خوب است هر روز اینجا بنویسم. خواب ها. هرچیز. کسی چه می داند م. حالا سر من هم درد می کند. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۰۴
یونا یونا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی