یونا

جمعه, ۱۷ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۵۷ ب.ظ

دیروز

همه که شبیه هم نیستن. عکس های قدیمی را نگاه می کنم. خنده ها، شادی ها. کتاب هایم دور و برم. در قطار آدم های فراوانی هستند. آدم هایی که احساس می کنم حوصله شان را ندارم. زن و شوهری که تند و تند تخمه می خورند و پسر ده دوازده ساله شان چند صندلی جلوتر نشسته است و گاه می آید و با صبوری به آن ها نگاه می کند و من نگاهشان می کنم. زن هراز گاهی بر می گردد و نگاهم می کند. شهر قدس یا کرج سوار شده اند اما وقتی مامور قطار برای گرفتن پول می آید به روی خودشان نمی آورند.شاید پرداخت کرده اند اما من حوصله شان را ندارم .حوصله تخمه خوردن ها و سر های توی هم شان را! و بعد در ردیف خودمان. زن و شوهری با پلاستیک های بزرگ مشکی. زن از همان ابتدا با تلفن با کسی حرف می زند و مرد در گوشی اش فیلم می بیند. زن ناگهان غیبش می زند و مرد دراز می کشد روی دوصندلی و فیلم می بیند و صدای زنگ موبایلش بلند است و نمی خواهد جواب زنگ خاله چی را بدهد. و زن و شوهر جوانی که جلوی آنان نشسته اند و پارچه بلوز مرد و مانتوی زن یکی است،چهارخانه ی آبی خوشرنگ. مرد ریشوست و زن روسری اش موهایش را کاملا می پوشاند. هرازگاهی به من نگاهی می اندازد یا روسرس اش را جلوی بینی اش می گیرد چون ما نزدیک دستشویی نشسته ایم. در فرصت های توقف های طولانی قطار به هم نزدیک می شوند و من تصویرشان را در شیشه می بینم و ...حوصله آدم های دور و برم را ندارم. دلم می خواهد به حال خودم باشم اما همسفرم خسته و بی حوصله است.پسرم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۸/۱۷
یونا یونا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی