در قبض و بسط من! امروز رباعیات مولانا! امروز شوق او را می آموزم .
از باده ی ناب لعل شد گوهر ما
آمد به فغان زدست ما ساغر ما
ازبس که همی خوریم می بر سرمی
ما در سر می شدیم و می در سر ما
کنارتر بنشینم.چیزهایی را نمی دانم.چیزهایی که ندیده ام.کنارتر بنشینم.
همین سرخوشانه رفتن.همین در نسیم تاب خوردن.بی خیال آدم ها حرف زدن.ناگهان فراموش کردن.آفتاب دیدن.
به درخت های تمام راه فکر کردم.به ابرهای بالای تپه ها.به خاک به خاک جاده .به آن آسودگی.به آن فضای غریبه ی بی هیچ کس.بعد به جنگل.به کیلومترها درخت.
آمده ام خانه.همه جا را می گردم.
سال های سال.آفتاب ها و سایه ها. لحظه ها.دردها و لبخندها.ابرها و باران ها.گرما و سرما.واژه ها.واژهای فراموش شده.جمله هایی از سر نو.نوشته هایی گمشده.غصه ها ودلتنگی ها.نیمکت های سرد سال هایی دور.کتاب هایی که خوانده ام.رفتن ها و آمدن ها.رفتن ها و رفتن ها.دور شدن ها.تن دادن ها.دل دادن ها.روزگاران دور دور دور.
چند روزی را از دنیا، از کتاب هایم ، از خیابان ها، از آشپزخانه، از این پتو، از تو، از جنگل،، حتا از شعر ، از آتش ، از همه .
بخوان و برو.ببین و برو.نمان.ماندن خفه ات می کند.برو.هرجا.نمان.واژه ها دیگرند و ما دیگر.حرف ها دیگرند و درون ها دیگر.شادمانی خواندن و دیدن را بخواه.شادمانی بودن با آدم هایی که آدم تو نیستند.تو هم آدم کسی نیستی.پایت را بردار از میانشان و برو.
از روزهایی که .این واژه ها کافی نیستند.چیزی سنگین است.نشسته اینجا.واژه ها به کار نمی آیند.درخت ها پشت شیشه هستند.کسانی راه می روند.من انگاز چیزی از این زندگی هستم.این فنجان.این یخچال.اینجایم.انگار.همیشه.تکرار فایده ای ندارد.هیچ کس نیست.چیزی سنگین است.یا چیزهایی.بگذرم.
به کوه ها.به برگ های کوچک بهاری.به دست های تو.به شمعدانی هایت.به صندلی های حیاط خلوت.به واژه های دل تو.به بارانی که می بارید.به اردیبهشتی که می آید.به درختان دورترین کوهستان. به چشم اندازها.به واژه های دل تو.به دل تو. به واژه ها.به شعر هایت.به آتش.
ما.اینجا ی زندگی.این اشیا.فرش ها ، دیوار، کتاب ها، ظرف ها، کفش هایمان.هر روز میان این زندگی بیدار می شویم.میان این اشیا.این هوا.