یونا

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ب.ظ

اکنون

ناگهان است.قرار نبوده است مثل صدای دوستی از فاصله ی شهرها که از رنج هایش می گوید و می خندد.ناگهان است.مثل هم او که تنها مانده است.یادم می آید شیدایی هامان.یادش می آید و می خندد.ناگهان است.مثل این سردرد.نشسته ام که برود این سردرد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۰۰
یونا یونا
چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۵۰ ب.ظ

شب نقاب عمومی است

خانه این چاردیواری است .یک سو به خیابان.یک سو به کتاب هایم.به آشپزخانه.دری به پله ها و بعد کوچه و باز خیابان.اینجا صبح ها بیدار می شوم.حوالی شش.چیزهای بی ارزشی می نویسم.می نشینم روی صندلی آشپزخانه.زیر کتری را روشن کرده ام قبلا.می نشینم و روی کاغذهایی پراکنده می نویسم.و منتظر می مانم که مغزم بیدارشود و برنامه های هر روزش بالا بیاید.همان اتفاقات هر روزه.خبرخوانی ها از تلگرام و اینستا.نگران مباداها و اگرها. و روز را من آغاز می کنم و تحویل دیگرانش می دهم.و شب که چراغ هامان کم کم خاموش می شود ناگهان به یاد می آیند.فانوس های روشن در شب عمیق کوهستان.درخت ها.زندگی های پیش از اینم.آتش ها.درخت ها.شب ها دیگر عمیق نمی خوابم و هر بار که برمی خیزم در همین خیابانم.همین چاردیواری. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۵۰
یونا یونا
چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۰ ق.ظ

می دانی

از خودم اول.که پا نمی شوم بروم به این عده ی معلوم بگویم خفه.که در خانه با این همه بغض نشسته ام و خشمم را تنها می توانم به بچه هایم بگویم . بدهم.از این خیابان که همه‌ی زندگی  را ذره ذره جویده و تف کرده.از آدمیانی که به هرسو می دوند به حرف های گفته و ناگفته ی آدمیانی دیگر.که میراث داریم و میراث خوار.امروز تعبیر جالبی دیدم از سیدعلی صالحی :توالت بزرگ شهر.گفته همه ، هر صبح شتابان برمی خیزیم که به دستشویی بزرگ شهر برویم.حالم بیشتر از همه از خودم بد است.ازگریه هایی که می خندم.از سکوت هایی که نمی نویسم.از واژه هایی که می گویم.از خیابانی که می روم.از خیابانی که نمی روم. 

تنها خوبی دنیا این است که تو می آیی .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۱۰
یونا یونا
سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۲ ب.ظ

نام مرا به خون بنویس

نگاه کن به دیوارها ، به آدم ها، به صداها ، به فریادها.نگاه کن .به خاطر بسپار.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۵۲
یونا یونا
شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۵۷ ب.ظ

امروز

شب که می شود.شب که می شود.انگار روز را می گذاری زمین.زود شام می دهی.نگاهت به کتاب نخوانده است.دلت به آمین نگفته.سر بر بالش می گذاری.آمین به این سکوت که خیابانش به حساب نمی آید.آمین به این تاریکی که هراسی ندارد.روز به ابرها و خط سفید آسمان نگاه می کنی .عبور تو از روزگار من.شب که می شود دوست داری بخوابی.دوست داری از سمتی از دنیا پیامی برسد.شب را هزار بار می خواهی .روز را نه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۷
یونا یونا
پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۴۲ ب.ظ

تاریک

ای سمت ها ، شهرها ، فرصت ها، بی قراری ها، شب ها ، رنج ها ، رنج ها ، رنج ها...چه می خواهم؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۴۲
یونا یونا
پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۳۰ ب.ظ

بهمن

بعضی لبخندها خیلی خوب است.لبخندهایی به خصوص در عکس ها.عکس های قدیمی.جدید نیستند اما حسشان هنوز هستند.انگار دارند می گویند باوجود تلخی دهانمان هنوز چیزهایی خوب است.و می دانم که همین است.و می دانم این تنگنا هرچه تنگ تر چیزهای خوب ماندنی تر.لبخندهای عکس های قدیمی ماندگارتر.می دانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۳۰
یونا یونا
سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۲۵ ب.ظ

دی ماه

درفکر من آسایش ، آتش دارد.شب است.سکوت است.اما بی ترس.همه  همین دور وبر خوابند.چای هست و شعله ها.هیزم و بوی دود.قلمی هست و دفتری.سری بر بالش و دستی بر کاغذ.در فکر من این ها خوب است.عالی است.و چیزهای دیگر.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۵
یونا یونا
يكشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۴۵ ق.ظ

روزگار بهانه و تشویش

هیچ چیز مهم نیست جز چیزهای کوچک.جز بیتی که تو برایم می نویسی و می فرستی.جز آن لبخند که همیشه زیباست.جز این چای و این کتاب که امروز در دستان من است.یادم می آید پنجره ی رو به کوه.درخت هایی دیگر بر و بار ندارند.کوه آن سو ها همیشه هست.ایستاده و نگاه می کند.ابرها.خانه های دور.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۶ ، ۱۱:۴۵
یونا یونا
دوشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۱۸ ب.ظ

مدفون

به تاریکی فرار می کنم.و به گرما.کسی در کار من نیست شاید و یا لابد.گذاشته ام خود را لای هزاران بار فراموشی.در تاریک ترین  کنج غبار آلود.در انباشتگی واژه خفه خواهم شد.در خشم خشم سکوت هایم.خشم ناتوان ماندگی هایم.این دیوار در من ابدی شده لست.شادمانی از سمت کجا می آید؟ این جان به  هم خوردگی؟ این خواب های بی شمار که پرند از آدم هایم  که از یاد می روند.فراموش.فراموش.بی آسمانی پنجره هاست.خیابان.آدم.من که در نمی گشایم و نمی روم.می مانم زیر همین تاریکی  صبح هم میلی ندارد به بیدارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۸
یونا یونا