اکنون
ناگهان است.قرار نبوده است مثل صدای دوستی از فاصله ی شهرها که از رنج هایش می گوید و می خندد.ناگهان است.مثل هم او که تنها مانده است.یادم می آید شیدایی هامان.یادش می آید و می خندد.ناگهان است.مثل این سردرد.نشسته ام که برود این سردرد.
ناگهان است.قرار نبوده است مثل صدای دوستی از فاصله ی شهرها که از رنج هایش می گوید و می خندد.ناگهان است.مثل هم او که تنها مانده است.یادم می آید شیدایی هامان.یادش می آید و می خندد.ناگهان است.مثل این سردرد.نشسته ام که برود این سردرد.
خانه این چاردیواری است .یک سو به خیابان.یک سو به کتاب هایم.به آشپزخانه.دری به پله ها و بعد کوچه و باز خیابان.اینجا صبح ها بیدار می شوم.حوالی شش.چیزهای بی ارزشی می نویسم.می نشینم روی صندلی آشپزخانه.زیر کتری را روشن کرده ام قبلا.می نشینم و روی کاغذهایی پراکنده می نویسم.و منتظر می مانم که مغزم بیدارشود و برنامه های هر روزش بالا بیاید.همان اتفاقات هر روزه.خبرخوانی ها از تلگرام و اینستا.نگران مباداها و اگرها. و روز را من آغاز می کنم و تحویل دیگرانش می دهم.و شب که چراغ هامان کم کم خاموش می شود ناگهان به یاد می آیند.فانوس های روشن در شب عمیق کوهستان.درخت ها.زندگی های پیش از اینم.آتش ها.درخت ها.شب ها دیگر عمیق نمی خوابم و هر بار که برمی خیزم در همین خیابانم.همین چاردیواری.
از خودم اول.که پا نمی شوم بروم به این عده ی معلوم بگویم خفه.که در خانه با این همه بغض نشسته ام و خشمم را تنها می توانم به بچه هایم بگویم . بدهم.از این خیابان که همهی زندگی را ذره ذره جویده و تف کرده.از آدمیانی که به هرسو می دوند به حرف های گفته و ناگفته ی آدمیانی دیگر.که میراث داریم و میراث خوار.امروز تعبیر جالبی دیدم از سیدعلی صالحی :توالت بزرگ شهر.گفته همه ، هر صبح شتابان برمی خیزیم که به دستشویی بزرگ شهر برویم.حالم بیشتر از همه از خودم بد است.ازگریه هایی که می خندم.از سکوت هایی که نمی نویسم.از واژه هایی که می گویم.از خیابانی که می روم.از خیابانی که نمی روم.
تنها خوبی دنیا این است که تو می آیی .
شب که می شود.شب که می شود.انگار روز را می گذاری زمین.زود شام می دهی.نگاهت به کتاب نخوانده است.دلت به آمین نگفته.سر بر بالش می گذاری.آمین به این سکوت که خیابانش به حساب نمی آید.آمین به این تاریکی که هراسی ندارد.روز به ابرها و خط سفید آسمان نگاه می کنی .عبور تو از روزگار من.شب که می شود دوست داری بخوابی.دوست داری از سمتی از دنیا پیامی برسد.شب را هزار بار می خواهی .روز را نه.
ای سمت ها ، شهرها ، فرصت ها، بی قراری ها، شب ها ، رنج ها ، رنج ها ، رنج ها...چه می خواهم؟!
بعضی لبخندها خیلی خوب است.لبخندهایی به خصوص در عکس ها.عکس های قدیمی.جدید نیستند اما حسشان هنوز هستند.انگار دارند می گویند باوجود تلخی دهانمان هنوز چیزهایی خوب است.و می دانم که همین است.و می دانم این تنگنا هرچه تنگ تر چیزهای خوب ماندنی تر.لبخندهای عکس های قدیمی ماندگارتر.می دانم.
به تاریکی فرار می کنم.و به گرما.کسی در کار من نیست شاید و یا لابد.گذاشته ام خود را لای هزاران بار فراموشی.در تاریک ترین کنج غبار آلود.در انباشتگی واژه خفه خواهم شد.در خشم خشم سکوت هایم.خشم ناتوان ماندگی هایم.این دیوار در من ابدی شده لست.شادمانی از سمت کجا می آید؟ این جان به هم خوردگی؟ این خواب های بی شمار که پرند از آدم هایم که از یاد می روند.فراموش.فراموش.بی آسمانی پنجره هاست.خیابان.آدم.من که در نمی گشایم و نمی روم.می مانم زیر همین تاریکی صبح هم میلی ندارد به بیدارم.