به تاریکی فرار می کنم.و به گرما.کسی در کار من نیست شاید و یا لابد.گذاشته ام خود را لای هزاران بار فراموشی.در تاریک ترین کنج غبار آلود.در انباشتگی واژه خفه خواهم شد.در خشم خشم سکوت هایم.خشم ناتوان ماندگی هایم.این دیوار در من ابدی شده لست.شادمانی از سمت کجا می آید؟ این جان به هم خوردگی؟ این خواب های بی شمار که پرند از آدم هایم که از یاد می روند.فراموش.فراموش.بی آسمانی پنجره هاست.خیابان.آدم.من که در نمی گشایم و نمی روم.می مانم زیر همین تاریکی صبح هم میلی ندارد به بیدارم.
این ستون های آبی و فیروزه ای.خیال های در گذر من.انگار پاهایم بر سنگفرش هایی ازباران خیس عبور می کنند.چه فرق می کند واژه ها در به در شوند؟ چه فرق می کند برویم؟ چقدر مانده مگر؟ وقتی برخیزم باز دست است و دهان.باز گوش و همان حرف ها.پس چه فرق می کند.تو این راه طولانی را نیامده ای.و من ییهوده نگرانم.می آیی.و یک روز به آغوش شرم من و خنده ی تو ختم می شود.که من پر می شوم از نهیب نگو ، نگو ، نگو.و تو حرف می زنی و حرف می زنی.و خلوتمان ذره ذره.و تازه اگر بیایی اینجا در نگاه های دیگران بیهوده منتظر نگاهی یا لبخندی.تمام می شود.می دانم.امروز زمستان است.اینجا آفتاب و سردی دارد.اینجا انگار همه منتظر، تکیه داده ایم به دیواری.دست ها در جیب.چشم ها بسته رو به گرمای خورشید.ابتدای تاریکی.ابتدای نور.
امروز اتاق ها.امروز کتاب هام.ظرف ها.رختخواب ها.پارک و درخت ها.امروز واژه ها.امروز خستگی ها.بگذارسکوت کنم.