جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۱۲:۰۹ ق.ظ
یازدهم
باز هم کمی خوابیده ام و بعد بیدار شده ام.کمی به اندازه ی پنج یا ده دقیقه.و بعد کامل بدخواب شده ام.و می نویسم .نمی توانم دلداری بدهم نمی توانم دل بسوزانم.در مواردی خاص بیشتر این طور می شوم.سخت انگار.و خودم می دانم چقدر بد است چقدر بد هستم.
باران می بارد.از تکراری ترین چیزهایی که می تواند پیش بیاید.چقدر این روزها همه چیز یکسان است و فرقی نمی کند.البته امروز خوش حال هستم روز را و خسته.و کار.و حالا که منتظرم خواب بیاید.
فکر می کنم به مرگ.وقت هایی بسیار.
۹۶/۰۸/۱۲
باید بری زیر بارون. بیرون. هیچ چیز عوض نمیشه. جز نگاهت